سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

یاوه های مرد پست

در این پله ها,از میان سکوت , در تردید ماندن یا رفتن پوچی , اندوه , نفرت و معنای زندگی بی معنی شده اند. دلتنگی برای کسی که نمیشناسمش. گذر بی تفاوت تو از کنار من . به دنبال معنای دیگری از زندگی , بیهوده , تا دور افتاده ترین نقاط مغزم را گشته ام , به هر کنج دلم سر کشیده ام , اما به جزهیچ , هیچ نیافته ام . تاسفی که در نگاه این غریبه های به ظاهر آشنا موج میزند دیوانه ام میکند. با آخرین ذره شهامتم , با گامهایی لرزان به لب بام میرسم. ولی افسوس , افسوس که برای برداشتن آخرین گام , گامی معلق و سقوط به عمق جنون دیگر حتی سر سوزنی شهامت در خودم نمی یابم. بازهم مجبور به نفس کشیدن در خلاء زندگی میشوم . تنها با یک امید که یک روز ذره ای بیشتر شهامت داشته باشم

 --------------------------------------------------

 نکته : بعضی از نوشته ها اهانت به سفیدی کاغذه ، امیدوارم مال من اینطوری نباشه !