سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

Free Soul

نمیدونم تا حالا بازی FreeCell رو بازی کردید یا نه.

برای من این بازی مثل یه جور خدایی میمونه، سعی میکنم همه رو به سر و سامون برسونم مثلا برای خانم قرمز پیک یه سرباز مشکلی ردیف کنم.

 بعبارتی همه ورق هام باید خانواده داشته باشن هر شاهی یک عروس و یک پسر و مابقی ورقها که اموالشون حساب میشن.

برای من این بازی مثل یک بازی ناموسی میمونه، مثل یک بازی واقعی.

 

نه،

توام نگو که من دیوانه­ام.

cleaner 5

بازم یک سفارش عجیب !
واقعا بعضی از مواقع نمیفهمم چرا باید این آدمها رو بکشم ، نه اینکه آدمای خوبی هستند بلکه بعضی هاشون تو تعفن دست کمی از بوی گند جسد مرده ندارند.
شاید به قول اون آشغالی که بهم سفارش میده این فضولی ها به من نیومده .
اما این یکی رو خیلی خوب میشناسم ، یک الکلی همجنس باز ، برام خیلی جالبه که بدونم این یکی چرا مستحق مرگ شده ، اونم بدست من .
گیر آوردنش خیلی سخت نیست مثل همیشه مست تو همون میخونه قدیمی یک گوشه افتاده و داره شعر میخونه من که از شعراش سر در نمیارم اما یکی میگفت شعرای یک شاعر مسلمونه .
به قول همون آشغاله فهمیدن این چیزا به من نیومده . باید قبل از اینکه حالم بهم بخوره کارش رو تموم کنم .
من آدم خوبی نیستم ولی از این آشغالا خیلی بهترم .
قبلا فکرهام رو کردم ، یک کالیبر 8 با صدا خفه کن، ارزش چیزه دیگه ای رو نداره .
تو اتاقش پیداش میکنم ، رقت بر انگیزه ، داره گریه میکنه حتما بازم زیادی خورده . کلمات نامفهومی رو داره تکرار میکنه ، قکر کنم به زبون مادریشه ، داره یه چیزی مثل " توبه " میگه .
یادم باشه بعدا معنیش رو از این مهاجرهای عرب بپرسم .

آخرین تلاش

 

زمان زیادی از آخرین کارم میگذره

یادم نمیاد آخرین تلاشم اون فروشنده مواد بود یا اون دختره کک و مکی !

دیگه واقعا دارم پیر میشم .

دیگه واقعا چه اهمیتی داره ؟

زمان زیادی از آن موقع ها میگذره ، احساس میکنم دیگه این دنیا هیچ احتیاجی به من نداره ، یه جورایی زائدم .

دارم به این فکر میکنم که با یه مراسم باشکوه همه چیزو تموم کنم .

البته تصمیم گیری در این رابطه خیلی سخته ! باور نمیکنید ولی میترسم .

آره ، تعجبم داره ، من و ترس .

یه روزی بزرگترین قاتل اجاره­ای بودم و حالا از کشتن خودم میترسم

یه روزی 10 به 1 رو موفقیتم شرط میبستن و حالا ...

یه روزی

 

Once A Day

 

There was a time to understand

Over the sight

Over the night

 

There was a luck to kiss

Over the shame

Over the tear

 

Now is the time to die

Kiss the die , forget the love

Look at the darkness , forget the star’s

 

 

انتظار ۲

این داستان رو جدیدا نوشتم و هنوزم ویرایشش نکردم (نمیدونم چرا اما نمیتونم! )
به همین خاطر همینطوری و بدون ویرایش میزارم . اگه مشکلی تو نوشتارش وجود داره گوشزد کنید  ، ممنون میشم .
یا حق
 
 
داشتم میمردم
اینو مطمئن میگم ! نه اینکه فکر کنی دوباره دچار توهم شدم اا !
داشتم میمردم
نمیدونم رگ دستم رو زده بودم یا اینکه بازم از دماغم خون اومده بود .
اما هر چی بود دور و برم خیلی قرمز بود ، یه جور تنفر برانگیزی قرمز بود به همین خاطر میگم خون بود .
نمیتونستم از جام بلند شم ، چند بار تلاش کردم اما نشد .
انگار که رگهای عصبیم از کار افتاده باشه .
هیچ دردی هم حس نمیکردم .
یه جور مرگ سفید ، بدون درد اما کثیف .
میگی مگه میشه سفید هم کثیف بشه ؟! خوب راستشو بخوای منم به این خیلی فکر کردم و فکر میکنم میشه !
بگذریم .
یه دفعه بارون اومد ، البته نمیتونست بارون باشه چون تو یه فضای سرپوشیده بودم اما اینکه چی بود و یا از کجا منشاء میگرفت رو نمیدونم چون هیچ دوشی هم نمیدیدم .
قطره ها بوی خوبی میدادند . نه بوی گل یا عطر یا یه چیزی مثل اینا .
یه جور بوی تازگی ، دقیقا مثل قطره های بارون .
این بارش باعث شد که بو و رنگ تنفر بر انگیز برطرف بشه .
فضا سفید و پاک شد ، خوابم برد  .
تو رو تو خوابم دیدم ، مثل عکس تو قاب عکسا بودی ، زیبا و با لبخندی بر لب .
نمیدونم چرا اینجوری تعبیرت کردم ، چرا گفتم تو قاب . شاید به خاطر اینکه هنوزم فکر میکنم دست نیافتنی هستی
آه ، بازم غصه م شد . بگذریم .
به صورتم لبخند زدی و گفتی " بازم که ولو شدی تو ! "
خندیدم و مثل همیشه گفتم جنس ایرانیه دیگه ! یادت رفته ؟
دستت رو به طرفم دراز کردی و گفتی پاشو . گفتم نمیتونم .
پلکهات رو به هم زدی و گفتی " یعنی تو به من شک داری ؟ "
جمله ات رو نفهمیدم . بازم گفتم عزیزم نمیتونم . بازم لبخند زدی و گفتی " میدونم که میتونی ! "
نمیدونم برای اینکه جواب اعتمادت رو بدم یا اینکه به خودم چیزی روثابت کنم دستم رو به طرفت بلند کردم و دستت رو گرفتم .
 
و از جام بلند شدم .
باور کردنی نبود اما تونستم .
نمیدونم به خاطر قدرت جادویی اون بارون بود یا به خاطر قدرت جاویی تو !
میبینی ، هنوزم بهت شک دارم :((
اینم یکی از تفاوتهای آدمها و فرشته هاست .
محو شدی به عبارتی من دیگه ندیدمت ، بازم شدی مثل همون قاب عکس دست نیافتنی 
 
میدونی این چندمین باریه که نمیذاری بمیرم ؟
 
 
این دفعه اگه حواست نبود و مردم تو اون دنیا منتظرت میمونم ، میدونم به این زودیا نمیای اما من منتظرت میمونم ، شاید تو اون دنیا بتونم ذره ای از مهربانی هات رو جبران کنم .

توهم (۲)

میدونی

زنده موندن مثل اسیر بودنه ، مثل یه سمبل میمونه مثل یه سراب که از دور قشنگه و همه به بودنش نیاز دارن

زنده بودن دقیقا مثل رفتار یه ماهی تو آب میمونه

تا حالا شده ببینی که یه ماهی بدون اینکه هی دهنش رو باز و بسته کنه کار دیگه ای انجام بده ؟

مثلا بشینه هی فکر کنه یا نقاشی بکشه ؟

مسخرس ، نه ؟

اما در واقع نیست ، این رفتارهای ماست که مسخرست .

ما آدما فکر میکنیم همه چیز رو میدونم و بدتر فکر میکنیم اونچیزی که فکر میکنیم کاملا درسته و به اون عادت میکنیم .

حالا اگه یه رفتار حلاف قاعده ببینیم فکر میکنیم که یه چیز جدید دیدیم .

.

.

یا مثلا تا حالا شده بزی رو ببینی که طالع روزانش رو میخونه ؟

نه ؟!

یا اینکه از خوردن فلان برگ درخت طفره بره و وقتی ازش میپرسی چرا با جدیت بگه چون آلوده اس .

بازم نه ؟!  پسر تو تا حالا تو زندگیت چیکار کردی ؟

میدونی چیه .

ما انسانها منبع آلودگی هستیم . یه جور ویروس که همه چیز رو به خاطر زنده بودن خودش نابود میکنه .

در واقع سلامت ما انسانها برای سلامت چیزای دیگه مضره .

و تمام داستان هم همینه