سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

میدونی ۲

می دونی؟

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..

تو باشی منم باشم..

کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..

تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..

با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..

بهت می گم چشماتو می بندی؟

میگی اره بعد چشماتو می بندی ...

بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟

می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..

می دونی؟

می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..

یه ضربه عمیق..بلدی که؟

ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی

من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی

خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه

و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..

تو داری قصه می گی..

من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه

رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..

حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..

تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..

محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..

می بینی نا منظم نفس می کشم..

تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.

می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..

می بینی دیگه نفس نمی کشم..

چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..

می دونی ؟

من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..

از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..

مردن خوب بود ارومه اروم...

گریه نکن دیگه..

من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..

گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..

دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟

پرواز

شروع میکنم برگی دیگر از نوشته هایم را

از سیاهی از تباهی از عشق سرخ

عشقی سرخ که سرمای وجودیش به سیاهی میزند

نمی دانم به چه باید دلخوش کنم و چه را هدف برگزینم

نمیدانم

دلبستگی های خنده دار مردمان را یا آرمانهای پر طمطراق کتابهای احمقانه گند زدایی روان را

خسته ام

خسته از لجنزاری که رنگهای سردش همچون پتکی گران بر افکار شیشه ای ام میکوبند

صدای خورد شدنشان را نمیشنوی ؟

در این دنیای دیوانه ، دیوانگی هایم رنگ مرگ گرفته اند و عاشقانه هایم به زردی میزنند

لبانم سیاه شده اند و خونم دیگر رنگی ندارد

چه کسی میداند شاید همین فردا نوبت ما باشد

خدایا!

خدایا!

باورکن حساب بانکی مان اصلا مهم نیست

و رئیس مان که مثل سگ از او می ترسیم

و میزمان که وقتی پشت آن می نشینیم احساس قدرت می کنیم

و زنی که به او گفته ایم: تو را از خدا هم بیشتر دوست دارم

خدایا!

باور کن تنها تو را می پرستیم و از تو اطاعت می کنیم

همیشه در روزهای آخر ماه که بدهکار می شوم

وقتی مریم مرا تهدید می کند و می گوید که مرا ترک خواهد کرد

وقتی از هواپیما جا می مانم و ممکن است به آن نرسم

وقتی مرا به دادگاه احضار می کنند

وقتی احتیاج به یک جفت شش دارم تا از حمید ده هزار تومان ببرم

وقتی از تو می خواهم که کاری کنی که مرد همسایه در تصادف بمیرد

وقتی که ماشینم را پلیس می گردد و من می ترسم شیشه های مشروب را پیدا کنند

در همه این اوقات ...

خدایا در همه این اوقات به یاد توام و تنها از تو کمک می خواهم

 

و خدا ما را دوست دارد

جدا پنج دقیقه به کارهایی که در هفته گذشته کردید فکر کنید و اگر شهامت دارید با خودتان تکرار کنید : -

و خدا ما را دوست دارد

 

و خدا را نمی بینیم

علت اینکه خداوند خودش را به ما نشان نمی دهد این است که واقعا از ما می ترسد، خودش می داند ما چه موجودات خطرناکی هستیم.

Cleaner 03

سومین داستان از مجموعه آدمکش ------------------------------------------------------------------------------------------------- مرد برای بار چندم اسلحه را در دستش جابه جا کرد و با فشاری که بر آن می آورد پیشانی قربانی اش را هدف گرفت . قربانی دختری بود با موهای بلوند ٫باریک اندام و صورتی جذاب ولی پر از کک ومک . نمیدانست به چه علت مستحق مرگ شده بود ٫ آنهم بدست او . اما هر چه بود باید بسیار مهم بوده که حاضر شده بودند به خاطر راحت شدن از دستش یک حرفه ای را اجیر کنند . اما به من ربطی نداره ٫ مثل همیشه ! اینو با خودش گفت و برای چندمین بار اسلحه را در دستش جابه جا کرد . این جابه جا کردن اسلحه کم کم داشت عصبی اش میکرد . باید هر چه زودتر کار رو تموم کنم . تا حالا هم خیلی وقت تلف کردم . برای آخرین بار به چشمای دخترک بیچاره نگاه کرد و بنگ ! اما هیچ اتفاقی نیوفتاد ! نه اینکه هیچ اتفاقی نیوفته ، اما اون اتفاقی که باید ...... وحشتزده چند بار دیگر هم شلیک کرد ، اما باز هم .... چاره ای نبود باید خودش رو تسلیم میکرد ، این موجود به طور حتم انسان نبود ، شاید یک فرشته ، شاید هم مسیح . زانو زد ، چشماش رو بست . هر لحظه منتظر این بود که با یک ضربه سریع از دست این زندگی نکبتی راحت بشود . اما دستانی که نمیدانست متعلق به کیست او را به بلندشدن راهنمایی کرد . صدا گفت : خوشم آمد ، مثل بچه ها شروع به التماس نکردی ، برات کارای کوچک زیادی دارم ، باید چند تا سنگ ناقابل رو جابه جا کنی . و البته منم میزارم زنده بمونی کوچولو . از اون روز تا به حال سنگهای زیادی رو جابه جا کردم و تا حدودی بزرگتر شدم . ولی از بد روزگار این سنگها همشون مردهای خدا بودند .