سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

cleaner

برای این دفعه یک داستان رو انتخاب کردم ، که البته یک سری داستان به حساب میاد و هر دفعه یکیش رو آپ میکنم . بخونید و نظر بدید .

با احترام

--------------------------------------------------------------------------------------------------- خیلی عجیبه ! تا به حال دستم رو ماشه نلرزیده بود ماشه رو با خشم و تعجب چکوندم ٬ یه سوت لذت بخش کوچولو کشید وکار تموم شد ٬ مثل همیشه بی صدا و تمیز. سریع دست به کار شدم ولوازم امضا مخصوص رو آماده کردم باید عجله میکردم و میرفتم ٬ این دفعه خیلی طول کشیده بود . این یکی وقتی خواهش میکرد خیلی خواستنی شده بود .و منم نتونسته بودم جلوی خودمو بگیرم . تقریبا 5 دقیقه داشتم نگاش میکردم . امضای همیشگی رو فرزی انجام دادم و وسایل رو جمع کردم که تشریف رو کم کنم . اما انگاریه صدای خیلی ظریف هق هق شنیدم . من امروز چقدر سورپریز میشم . وحشت زده به دور و برم نگاه کردم ٬ جای زیادی واسه گشتن نبود . اتاق خواب ٬ اگه کسی باشه اونجاست . طبق تجربه اولین جایی رو که دیدم زیر تخت بود . و بازم زدم تو خال . یک امتیاز مثبت دیگه . یک فرشته کوچولو اون زیر نشسته بود و وحشت زده داشت گریه میکرد . آخ که من چقدر عاشق صحنه های رومانتیک هستم . ولی اصلا وقت نداشتم که از این یکی هم لذت ببرم وهمونجا با 2 تا گلوله از دیدن این دنیای پر از بدی راحتش کردم . باید ازم ممنون باشه اگر چه انسانها معمولا این چیزا رو درک نمیکنند. خوب تا حالا 3 تا گلوله برای دو نفر. برای فرشته کوچولو وقت امضا نداشتم و همینجوری ولش کردم . خیلی حیف شد اگه وقت داشتم میتونستم رو پوست کمرش یک تاتو اسطوره ای در بیارم و به خود خدا تقدیمش کنم اما خوب چه میشه کرد بعضی وقت ها اینجور بد شانسی ها هم پیش میاد . امیدوارم که خدا از دست من دلگیر نباشه و اینو به حساب این نزاره که من فراموشش کردم . در اولین فرصت باید یه هدیه درست و حسابی براش جور کنم . وسایل رو جمع کردم و به راه افتادم . به سر چهار راه نرسیده بودم که صدای آژیر ماشین های پلیس رو شنیدم . تا به حال خیلی به این موضوع فکر کردم که اگه پلیس ها آفریده نمیشدند نظام خلقت دچار چه کمبودی میشد.

اصول اساسی

سلام


بعد از نوشتن 3 مین متنم لازم میبینم نکاتی را به منظور تنویر افکار عمومی و خصوصی ایراد کنم ، باشد که آیندگان ما را ببخشایند .


البته قابل ذکره که این چیزها به منزله اصول اساسی ما بوده و هر کس به آنها بی احترامی کند اللهی جز جیگر بگیرد .


چیز اول اینکه این وبلاگ فعالیت س.ک.س.ی و سیاسی ندارد ( دقیقا مثل علامت سیگار نکشید روی بسته های سیگار ) مخصوصا سیاسی که از س.ک.س.ی بدتر است !


چیز دوم اینکه مطالب این وبلاگ از سرگشتگی های من تا نوشته های روزانه خون آشام محبوب من و داستانهایی فانتزی از زندگیهای روزانه در تغییر است .


چیز سوم اینکه در راستمان آزادی بیان ، هر کسی میتواند آن چیزی را که ما میگوییم به هر طریقی که میخواهد بیان کند


چیز بعدی هم یادم رفت


و در آخر چون چند وقتی میشه که نوشتن رو کنار گذاشتم ، فعلا از نوشته های قدیمی استفاده میکنم تا دستم راه بیوافتد .


در همین راستمان (همان راستای سابق است ) تاریخ نوشتن هر متن رو هم سعی میکنم بنویسم ، مگر متنهایی که موجب انواع کوفتمان یا کشتمان یا قهرمان ( قهرکردن ) شود .




-------------------------------


پاورقی : و در آخر از تمام کسانی که این متنها رو می خونن و نظر نمیدن به خدای بزرگ پناه میبرم


میدونی ۱

میدونی !

یه جنگل باشه سبز سبز

تو این جنگل هم به غیر از من و تو هیچکی نباشه

من هی بدوئم دنبال تو و تو هم هی از دست من در بری

مثل ماهی

منم نتونم بگیرمت ٬

چون هیچ وقت نخواستم  بگیرمت !

هر دومون خسته میشیم ٬ کنار یه درخت میشینیم

بعد تو دراز میکشی رو زمین و سرت رو میزاری رو پاهای من که استراحت کنی

منم دستم رو میبرم بین انبوه موهات و شروع به بازی باهاشون میکنم

بعد شروع میکنی به تعریف کردن یه ماجرا

اما من اصلا نمیفهمم که داری چی تعریف میکنی !

جواب سوالاتو خیلی آروم میدم ٬ انگار که نمیخوام حتی درخت ها هم چیزی بشنون

بعد یه دفعه تو چشمات نگاه میکنم و لبهات رو میبوسم

چشمات برق میزنه

به من میگی که خیلی بدجنسم

بلند میشی که منو بزنی

منم از دستت فرار میکنم

حالا تو داری دنبال من میدوئی ولی بهم نمیرسی

انگار که تو هم نمیخوای منو بگیری !

خسته

مرا به کوچه های غم زده شهر نبر ٬

من از این تنهایی شب خسته ام ٬

از این همه آدم نشانها ٬

از اینهمه ستاره های آهنی بر سینه ماتم گرفته آسمان ٬

 از اینهمه چراغ خاموش ٬

از اینهمه مدال شجاعت بر سینه آدمکها ٬

و از این نم نم خشک و خالی و بدون احساس باران ٬

اینک سالهاست که پروانه های عاشق گرمای وجود شمع را تجربه

نکرده اند . از دور صدای زوزه شغال و بانگ جغد می آید .

کسی از من ساده سراغی نمیگیرد .

که ای ساده دل اهل کجایی ؟

از چه می نالی ؟

کسی نیست که بتوانم درد و دل روزهای تنهایی – که حسرت روزهای

پیشین –  را با او بگویم .

همه غرق در عادات خویش شده اند ٬ همان عادات لاجرم همیشگی  ٬

همچون همان ستارگان آهنی که جز تابیدن چیزی نمی دانند .

همچون من که چراغ پرست شده ام  و خورشید را چونان عنصری

زائد و قدیمی می پندارم .

 

شاید سطرهای سپید به کار آیند – چونان ذهنهای سپید –

سخن کوتاه !

یاوه های مرد پست

در این پله ها,از میان سکوت , در تردید ماندن یا رفتن پوچی , اندوه , نفرت و معنای زندگی بی معنی شده اند. دلتنگی برای کسی که نمیشناسمش. گذر بی تفاوت تو از کنار من . به دنبال معنای دیگری از زندگی , بیهوده , تا دور افتاده ترین نقاط مغزم را گشته ام , به هر کنج دلم سر کشیده ام , اما به جزهیچ , هیچ نیافته ام . تاسفی که در نگاه این غریبه های به ظاهر آشنا موج میزند دیوانه ام میکند. با آخرین ذره شهامتم , با گامهایی لرزان به لب بام میرسم. ولی افسوس , افسوس که برای برداشتن آخرین گام , گامی معلق و سقوط به عمق جنون دیگر حتی سر سوزنی شهامت در خودم نمی یابم. بازهم مجبور به نفس کشیدن در خلاء زندگی میشوم . تنها با یک امید که یک روز ذره ای بیشتر شهامت داشته باشم

 --------------------------------------------------

 نکته : بعضی از نوشته ها اهانت به سفیدی کاغذه ، امیدوارم مال من اینطوری نباشه !