سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

Cleaner 02

دومین داستان از سری داستانهای Cleaner .......

امیدوارم خوشتون بیاد ................................................................................................ ..............................................................................................................................

اول فکر کردم اگه سم تو غذاش بریزم خیلی بی صدا تر و تمیز تر کار رو انجام دادم ولی اگه رو خونش تاثیر میزاشت چی ؟ نه این فکر خوبی نبود . باید یه روش بهتر پیدا کنم . میترسم که آخرش مجبور بشم با این کلت عتیقه آلمانی تنفر برانگیز کار رو تموم کنم . مغزم کار نمیکنه ٬ شاید بهتر باشه فردا در این مورد فکر کنم . اما نه ! ٬ همین امشب باید به نتیجه برسم ٬ وقتی به دخترم فکر میکنم و دستای کوچولوی نازنینش که توباند قایم کرده رو به خاطر میارم ...... ولش کن باید یه فکری بکنم ٬ همین الان . اما نه ٬ . اگه اون مرد یه بچه یا نوه داشته باشه چی ؟ ٬اگه خونش اون اثری رو که کولی میگفت نداشته باشه چی ؟ اگه ٬ اگه .... لعنتی ! باید کارو تموم کنی . به دخترت فکر کن ٬ به اون مرض لعنتی که اگه فکری به حالش نکنی تمام بدن کوچولوش رو میگیره . خدایاااااااااااااااااا آخه چرا من . چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟ باید کارو تموم کنم . فکر هم نمیکنم که اون مرد کسی رو داشته باشه ٬ اگه کسی رو داشت 2 ماه تموم نمیموند تو یه دهکده دور افتاده که از مناظر نقاشی بکشه . باید برم . به دخترت فکر کن . بدون اینکه بیشتر فکر کنم رفتم سراغ گنجه قدیمی ٬ همونجایی که هرچی آشغال بود رو نگه میداشتم . همون آشغالای قدیمی ٬ اما این یکی آشغال نبود تا به حال 2 بار جون منو نجات داده بود و الان قراره که جون دخترم رو نجات بده ٬ من که خیلی مدیونشم ٬ حتی از انجیل هم کاراییش بیشتره ! از یه سرباز آلمانی دزدیدمش که دیگه بهش نیازی نداشت ٬ شانس آوردم که توی علف ها مرده بود و گرنه قبل از اینکه من ببینمش لختش میکردن . دستام عرق کرده بود و میلرزید . محکم تو دستام فشارش دادم و رفتم به طرف پله ها . باید حواسم رو جمع میکردم و به یه جاییش میزدم که خون کمتری ازش بره ٬ مثلا ساق پاش . و خونش رو در چیزی جمع میکردم . خوب شد یادم اومد باید یه ظرف هم با خودم ببرم . سریع به طرف آشپزخونه رفتم و ظرف شیشه ای سالاد رو برداشتم . به پشت در اتاقش رسیدم ٬ در رو خیلی آروم باز کردم و وارد شدم . وقتی که به خودم اومدم داشتم بدنش رو تکون میدادم تا از هدر رفتم خونش جلوگیری کنم و همه خونش بریزه تو ظرف . تو تمام مدتی که در حال این کار بودم چهره غم انگیز دختر8 سالم رو میدیدم . حالا 10 سال از اون ماجرا میگذره و دخترم به همراه دوستش رابرت در باغ خانم مگنت دارند به چیدن انگورهای بهاری کمک میکنند . من دیگه کاری تو این دنیا ندارم ٬ باید به دخترم بسپارم که اسلحه قدیمی رو به کلیسا اهدا کنه ٬ اما نه ٬ اون نباید هیچی از این ماجرا بدونه ٬ باید خودم این کارو انجام بدم . خودم رو به گنجه قدیمی رسوندم ٬ همونجایی که هرچی آشغال بود رو نگه میداشتم .

نظرات 1 + ارسال نظر
اسیر فراق سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:52 ب.ظ http://sereshk.blogsky.com

سلام آقای گل .میبینم که اکتیو شدی و همش مینویسی
یعنی هنوز حالت همینجوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد