سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

Cleaner 04

با خودم میگفتم که برای آخرین بار ِ

شمارش آخرین بار از دستم در رفته

من یک بازنده ام ، چه فرقی میکنه ! از این به بعد دیگه نمیگم برای آخرین بار ، حداقل دیگه این عذاب وجدان لعنتی رو ندارم .

یک سیگار دیگه روشن میکنم و سرعتم رو میبرم بالا تا زودتر به سر قرار برسم .

نمیدونم چطوری 4 تا چهار راه  و خیابان اصلی رو تو اون شلوغی رد میکنم ، اما الان اونجایی هستم که باید باشم.

ماشین رو به زور میچپونم بین ماشینهای احمقی که برای کارای احمقانه تر پارک کردند .

هادی کوچیکه یا همون مواد فروش ریزنقش و کلاهبردار رو میبینم و براش دست تکون میدم ، با اینکه منو دیده اما خودش رو به ندیدن میزنه و راهش رو کج میکنه .

تو دلم چند تا فحش آبدار نثارش میکنم و میدوم که بهش برسم .

انگار که منو تازه دیده شروع به چاق سلامتی میکنه ، بهش میگم که حوصله ندارم و همون همیشگی رو بهم بندازه که برم  . اونم جمله معروفش رو میگه و به من میفهمونه که از صراحت من خوشش میاد و منم کلی ذوق میکنم که یک مواد فروش بی همه چیز داره ازم تعریف میکنه .

بهش میگم که این دفعه 20 تا میخوام . ازم میپرسه مگه مهمونی داری ؟ منم بهش یادآوری میکنم که مثل همیشه حرفش حتی احمقهای توی خیابون رو هم نمیخندونه پس بیخیال خوشمزگی بشه . پول رو ازم میگیره و واسه 5 دقیقه دیگه سر کوچه همیشگی قرار میزاره .

میرم توماشین میشینم و ماشین رو به همراه بخاریش روشن میکنم . تا 5 دقیقه سپری بشه 2 تا سیگار میکشم و اطرافم رو زیرنظر میگیرم تا مشکلی پیش نیاد .

میرم سر قرار .

جنسا رو میگیرم ، اسلحه رو از زیر کاپشن در میارم و شلیک میکنم .

صدای بدی داره ، شرط رو به فرزان باختم ، اسلحه کار میکنه . در ضمن فکر نمیکنم که دیگه عذاب وجدان داشته باشم .

حالا فقط 2 هفته فرصت دارم یک مواد فروش اشغال دیگه پیدا کنم .

نظرات 5 + ارسال نظر
سمیه دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:14 ب.ظ

این و بدون همیشه خوبی ها واسه روشنایی ها نیست
توی سیاهی ها هم نور هست فقط باید باور کرد جستجو کرد
مثل ستاره ها که تو آسمون تاریک ستاره شدند
سعی کن آدم ها رو زندگی رو حتی این دنیا رو تنها با مردمک
کوچیک چشمات نبینی بلکه با تپش قلبت احساس کنی
اینطور نمی مونه شبی دراز میگذره تک لحظه ای و همه چیز دگرگون میشه

سمیه دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ب.ظ

این لحظه های سراسر ابهام مرا عجیب مات و مبهوت میکند دنیای عجیبی است لحظه ها روزها شبها همه از کنار من میگذرند اما من نمیتوانم از تو بگذرم دنیای عجیبی است تو هم از من گذشتی اما باز من از تو توان گذشتن ندارم

سمیه دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:21 ب.ظ

تا آسمان آبی است و تا پرنده ای هست که پرواز را از خاطر نبرده باشد من به تو میگویم دوستت دارم وبدان هیچگاه پرواز از خاطر پرندگان زندانی قفس هم نخواهد رفت پس چگونه میشود از یاد من عشق همیشگی تو برود

سمیه دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ

این جا دیوار ها سنگی اند من در حصار لحظه های ساکت باز هم از نور میخونم گرچه تمام سنگ ها راه عبور مرا بسته اند اما من دیدم که شهابی به سمت تنهایی ام می آمد

سمیه دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ب.ظ

می دانم شکوه بی معناست به من نگو امید داشته باش من تمام کوچه هایی را که به خانه ی امید پایان می یافت همه روز ها گشتم آخر هر کوچه ای پر از تاریکی و سنگ بود با حرفات بدجوری من و تو خودم شکستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد