باز کنید دربها را
من آمده ام
میهمان هر روز دریوزگی هایتان
بازکنید دروازه های شهر گناه را
من آمده ام
اینبار به جهت مرحم
پاره های قلبم را برگردانید
این آخرین باری است که مرا پشت دروازه هاتان میبینید
دروازه هامان زین پس
مرا بپذرید
بازگشایید
مرا راهی نیست
یا متاعی
اینبار خود را آورده ام
به عنوان پیش کش
بپذیریدم
و قلبم را باز پس دهید
قول میدهم خدمتان کنم
به روح پرفتوح همان کفتاری که میپرستیدش
سوگند به همان سکه های زرد گونه
که همه تان در پنهان و آشکار خدایش میخوانید
خوب از اینجا به بعدش خیلی داره شبیه شعر اخوان میشود ، بهتر است تمامش کنم تا به دزدی ادبی متهمم نکنید ( ای بازدید کنندگان میلیونی این وب )
گمشده ام ، در یک قفس سرخ ،در یک باغ پر از گلهای سرخ محبت و عشق...
گمشده ام ، در قلب یک عاشق ، در قلب یک مجنون ....
گمشده ام ، در یک آغوش گرم ، در دشت پر از آرزو و امید ...
گمشده ام ، در کنار دریا ، لحظه غروب خورشید ، درون دستهای گرم یک معشوق....
گمشده ام ، در کوهستان و صحرا ، در آسمان و این دنیا!
من یک گمشده پر آوازه ام ، یک گمشده در دنیای قلبها!
سلام. خوبی؟ وب لاگ زیبایی داری.خوشحال میشم به دفتر عشق هم بیای. شاد باشی. یا حق
سلام.قشنگه.رضا خودت اینا رو گفتی یا ...
ها چیه گلوت جایی گیر کرده؟
زندگی را با قلب احساس کن نه با چشم
من با چهل نور به روزم
یاعلی
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن خیس و خسته به خانه بیا نمیخواهم شاعر باشی باران باش