سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

مرحم

 

 

باز کنید دربها را

من آمده ام

میهمان هر روز دریوزگی هایتان

 

بازکنید دروازه های شهر گناه را

من آمده ام

 

اینبار به جهت مرحم

پاره های قلبم را برگردانید

 

این آخرین باری است که مرا پشت دروازه هاتان میبینید

دروازه هامان زین پس

مرا بپذرید

 

بازگشایید

 

مرا راهی نیست

یا متاعی

 

اینبار خود را آورده ام

به عنوان پیش کش

 

بپذیریدم

و قلبم را باز پس دهید

 

قول میدهم خدمتان کنم

به روح پرفتوح همان کفتاری که میپرستیدش

 

سوگند به همان سکه های زرد گونه

که همه تان در پنهان و آشکار خدایش میخوانید

 

 

خوب از اینجا به بعدش خیلی داره شبیه شعر اخوان میشود ، بهتر است تمامش کنم تا به دزدی ادبی متهمم نکنید ( ای بازدید کنندگان میلیونی این وب )

 

بخوان

 

بخوان مرا

با نام رویاهایت بخوان

 

بخوان مرا

به نام آرزوهایت

به نام آرزوهایم

 

بخوان مرا

بخوانم آرزومند

آن تشنه

 

بخوان

 

بخوان به نام خدای مهربانی

آن دریا

 

بخوان

 

بخوانم

به نام آرزوهایت

۳ گانه تنهایی برای آن مهربان

تو را نیت ماندن نبود

زمینی نبودی

که آرزوی ماندن بکنی

 

رفتی

و تختت

غمگین تر از همیشه

خالی مانده

 

بهشتی بودی

و من ، ساده !

رفتی

و لهجه زمینیت آرزویم شد

 

یادش گرامی و شاد

خسته

مرا به کوچه های غم زده شهر نبر ٬

من از این تنهایی شب خسته ام ٬

از این همه آدم نشانها ٬

از اینهمه ستاره های آهنی بر سینه ماتم گرفته آسمان ٬

 از اینهمه چراغ خاموش ٬

از اینهمه مدال شجاعت بر سینه آدمکها ٬

و از این نم نم خشک و خالی و بدون احساس باران ٬

اینک سالهاست که پروانه های عاشق گرمای وجود شمع را تجربه

نکرده اند . از دور صدای زوزه شغال و بانگ جغد می آید .

کسی از من ساده سراغی نمیگیرد .

که ای ساده دل اهل کجایی ؟

از چه می نالی ؟

کسی نیست که بتوانم درد و دل روزهای تنهایی – که حسرت روزهای

پیشین –  را با او بگویم .

همه غرق در عادات خویش شده اند ٬ همان عادات لاجرم همیشگی  ٬

همچون همان ستارگان آهنی که جز تابیدن چیزی نمی دانند .

همچون من که چراغ پرست شده ام  و خورشید را چونان عنصری

زائد و قدیمی می پندارم .

 

شاید سطرهای سپید به کار آیند – چونان ذهنهای سپید –

سخن کوتاه !